
116Please respect copyright.PENANACg0b3xpbrI
116Please respect copyright.PENANAhYcuXFprJX
فصل اول
116Please respect copyright.PENANAA4rjx0qkzc
روزی روزگاری، در روستایی کوچک، دختری به نام سابرینا جوزف زندگی میکرد. او چشمانی آبی، موهایی زرد و ابروهایی زرد داشت و با مادر پیر و ضعیفش، بتی، زندگی میکرد. پدر سابرینا سالها پیش فوت کرده بود و از آن زمان، او به تنهایی از مادرش مراقبت میکرد.
116Please respect copyright.PENANAfRsX0aSxoD
خانه آنها قدیمی و فرسوده بود. سقف خانه خراب بود و وقتی باران یا برف میبارید، آب به داخل نشت میکرد. در گوشهای از خانه، تختی با پایه شکسته وجود داشت که با آجری تکیه داده شده بود - بتی روی آن میخوابید. زیر تخت یک جعبه مقوایی بود که سابرینا شبها از آن به عنوان تشک استفاده میکرد.
116Please respect copyright.PENANAfmcfdNsigm
یک روز صبح، سابرینا از خواب بیدار شد، دست و صورتش را شست و رفت تا انباری را بررسی کند. فقط یک تکه نان و کمی پنیر باقی مانده بود. آهی کشید، آنها را در بشقابی گذاشت و برای مادرش آورد.
116Please respect copyright.PENANA3L9kVl0kPx
«صبح بخیر، مامان قشنگم. بفرمایید، صبحانهتان را بخورید و بعد داروهاتان را مصرف کنید. من باید بروم سر کار.» او گفت.
116Please respect copyright.PENANAIpOOFtQ5we
مادرش به آرامی پاسخ داد: «دختر عزیزم، داروهایم تمام شده. میتوانی موقع برگشت مقداری تهیه کنی؟»
116Please respect copyright.PENANASdpmiu1a67
سابرینا پیشانی مادرش را بوسید. «البته، مامان.»
116Please respect copyright.PENANAYy8tx5IKWv
لباسهایش را عوض کرد و رفت. سابرینا در یک کارگاه خیاطی کوچک کار میکرد. رئیسش، آقای فرانسیس، مردی تپل با ابروهای مشکی پرپشت، سبیل و چشمان تیره بود. او در آنجا با دختر دیگری به نام کاترینا کار میکرد که او هم چشم و ابروی تیرهای داشت.
116Please respect copyright.PENANADFSLblMckZ
وقتی سابرینا وارد کارگاه شد، سلام کرد و گفت: «صبح بخیر، آقای فرانسیس.»
116Please respect copyright.PENANAKVyRdqp38R
او در حالی که وارد میشد و پشت میزش مینشست، گفت: «صبح بخیر، خانم جوزف. لطفاً به دفتر من تشریف بیاورید.»
116Please respect copyright.PENANA120CWk7xz8
سابرینا نگاهی گیج به کاترینا انداخت که کاترینا فقط شانههایش را بالا انداخت. سابرینا نفس عمیقی کشید و وارد دفتر شد.
116Please respect copyright.PENANAdIAospXg0f
«بله، آقا؟» او پرسید.
116Please respect copyright.PENANAnUtGqhOpYg
آقای فرانسیس با لحنی پشیمان گفت: «خانم جوزف، متاسفم که باید شما را رها کنیم. یکی از مشتریان از کار شما راضی نبود.»
116Please respect copyright.PENANAKK54A8RN6y
سابرینا التماس کرد: «اما آقا، من به این شغل نیاز دارم.»
116Please respect copyright.PENANAAYpPIiI9QC
«متاسفم، خانم جوزف. تصمیم من قطعی است.»
116Please respect copyright.PENANAPJeOj1Wqak
بغضی گلوی سابرینا را گرفت. او با ناراحتی و آهی عمیق از کارگاه بیرون آمد. با خودش زمزمه کرد: «باید یه کار دیگه پیدا کنم.»
116Please respect copyright.PENANAYj8pJVHhBq
او در روستا پرسه میزد و از هر مغازهای سوال میکرد، اما هیچکس استخدام نمیکرد. ناامید، روی نیمکتی نشست و سرش را پایین انداخت.
116Please respect copyright.PENANAex1vcOzJWo
سپس ایدهای به ذهنش رسید: میتوانست موهایش را بفروشد.
116Please respect copyright.PENANApDvulzY1Ih
او بیسروصدا به خانه برگشت. مادرش خواب بود. سابرینا با لبخندی غمگین، به آشپزخانه رفت و یک قیچی پیدا کرد. موهای طلاییاش را بافت، آنها را کوتاه کرد و بیصدا از خانه بیرون رفت. به مغازه کلاه گیس فروشی رفت و موهایش را فروخت.
116Please respect copyright.PENANA4gjINxnLAZ
همین که با مقدار کمی پول از مغازه بیرون آمد، مردی توجهش را جلب کرد. او چشمان آبی و موهای مشکی داشت و برای اینکه شناخته نشود، کت بلند و کلاهی به سر گذاشته بود. نام او جکسون بود، مرد ثروتمندی که سعی میکرد مورد توجه قرار نگیرد.
116Please respect copyright.PENANAHkzoOlRY2J
وقتی سابرینا او را دید، گونههایش سرخ شد، بدنش گرم شد و دستانش عرق کرد - انگار در نگاه اول عاشق شده بود.
116Please respect copyright.PENANAZdIlq4Qbqw
درست در همان لحظه، یک دزد به او برخورد کرد. او به زمین افتاد و پولهایش پخش شد. دزد پولها را قاپید و فرار کرد. سابرینا سعی کرد او را تعقیب کند، اما پایش آسیب دیده بود و نمیتوانست حرکت کند.
116Please respect copyright.PENANAb9QHio5y1w
جکسون بلافاصله به دنبال دزد دوید. او را در کوچهای تعقیب کرد و با مشت به صورتش کوبید و پول را از او پس گرفت. او به سمت مغازه کلاه گیس فروشی دوید.
116Please respect copyright.PENANAZsWOYLLRKs
سابرینا روی نیمکتی در همان نزدیکی نشسته بود و گریه میکرد. جکسون به او نزدیک شد.
116Please respect copyright.PENANAvi4jcoTTGp
«حالت خوبه؟» پرسید.
116Please respect copyright.PENANA1otamiHCrZ
او هق هق کنان گفت: «او پولم را گرفت...»
116Please respect copyright.PENANApQQDUjXQkB
جکسون در حالی که پول را به سمتش دراز میکرد، گفت: «من آن را برایت پس گرفتم.»
116Please respect copyright.PENANAwc91qr4anX
سابرینا سرش را بالا آورد، پول را در دستان او دید و چهرهاش از آسودگی روشن شد.
116Please respect copyright.PENANAp4wV7utB14
«خیلی ممنونم.»
116Please respect copyright.PENANAlvNL5jddwl
«خواهش میکنم. میخوای ببرمت کلینیک واتسون؟ اون پا خیلی بد به نظر میرسه.»
116Please respect copyright.PENANAkikgfbQCIg
«نه، ممنون. حالم خوب میشه.»
116Please respect copyright.PENANAwL148MgqNE
«پس حداقل بذار تا خونه همراهیت کنم.»
116Please respect copyright.PENANAXaJfFlolvp
سابرینا مکثی کرد، سپس سر تکان داد. «باشه.»
116Please respect copyright.PENANAvozSyndCcU
جکسون پیشنهاد داد: «به من تکیه کن تا راحتتر راه بروی.»
116Please respect copyright.PENANAgnKuUqfLQY
دوباره سر تکان داد و به او تکیه داد. با هم سوار کالسکه شدند. سابرینا از پنجره به بیرون نگاه میکرد در حالی که جکسون نمیتوانست نگاهش را از او بردارد.
116Please respect copyright.PENANAKONHFym6P6
او به آرامی گفت: «لطفاً اینجا توقف کنید.»
116Please respect copyright.PENANAaR2r6j6vUJ
جکسون به کالسکهچی گفت بایستد و کمکش کرد پایین بیاید. نگاهی به خانهی فرسودهی او انداخت و غمی عمیق بر دلش نشست.
116Please respect copyright.PENANAy624A4GXrL
سابرینا گفت: «دوباره از شما متشکرم.»
116Please respect copyright.PENANAAH1FeE5gU3
او پاسخ داد: «چیزی نبود.»
116Please respect copyright.PENANAuEWEZDYrxz
او لبخندی زد و وارد خانهاش شد. جکسون به کالسکه برگشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد، در حالی که هنوز افکارش متوجه سابرینا بود.
116Please respect copyright.PENANAHjFEB5we1H